ماجرا های من و خودم 2 – مجموعه خاطرات دکتر سلامیان

هشدار: ممکن است در این متن با تصاویر زیادیعلمی مواجه شوید. نگرخید!
تو دورهی دبیرستان دوست شادی داشتم به اسم رضا چلبی. پدر و مادر رضا پزشک بودند. پدرش متخصص مغز و اعصاب بود و مادرش متخصص اطفال. میگفت توی خونهمون وقتی میخوایم کسی رو صدا کنیم برای شام، صدای بلندگو میاد: «دینگ دینگ دییینگ! دکتر چلبی به بخش ناهار!» پدر رضا، در دورانی که اتومبیل تمامی طبقات جامعه پیکان بود و دیگه اگه کسی خیلی خاص بود، هیلمن داشت، یه بیامو 518 زردِ تو چشم داشت که چند بار هم مشکلساز شد. یعنی ناسا چند بار اعلام کرده بود یه نقطهی زردرنگ مشکوک تو تهران حرکت میکنه و کلی بارزس از سازمان ملل اومد تا باورشون شد اینْ ماشین بابای رضاست.
رضا کتابهای پزشکی (و بهخصوص جراحی) که توی خونهشون بود میآورد مدرسه و من حسابی با دیدن عکساشون گل از گل وجود نازنینم میشکفت. من مسخ عکسهای جراحی مغز شده بودم (ببخشید دیگه، بچههای اون دوران چندان لطیف نبودند. دیگه کارتون مفرحشون بینوایان بود. خودتون حساب کنید) و فهمیده بودم که جمجمه هشت تا مفصل ثابت داره، جراحها با متهی ریز، بین مفصلها رو سوراخ میکنند و توش چیزی شبیه ارّه مویی میاندازن و… اگه سر شام هستید ادامهشو بعداً بخونید! بله میگفتم؛ بعد از این مراحل، یکی از استخونهای مغز رو برمیدارن و درِ مغز عین کیف سامسونت باز میشه و میرن تو کارش.
جدا از اینکه خیلی به جراحی علاقهمند شده بودم، عشق خاصی هم به پرگار داشتم که هنوز دقیقاً نفهمیدم چرا اونقدر عمیق بود. (خدابیامرز فروید هم زنده نیست که برم ازش بپرسم. هرچند امکان داره جوابی بده که سرخ و سفید بشم. اصلاً ولش) توی ذهن من، پرگار کار تمام وسایل جراحی رو میکرد. حتی عرق پیشونی جراح رو هم میگرفت! یه روز از رضا پرسیدم: «رضا، میخوای از این حالت شاد و خوشمغزی که داری در بیای؟» با ناامیدی پرسید: «یعنی میشه؟» و پریدم دستمو انداختم روی شونهاش و گفتم: «چرا نشه؟ با یه عمل ساده روی مغزت!» و چشمم برق خاصی زد که بعدها فهمیدم بهش میگن برق جراحی! (از بینوایان، بازرس ژاورش بیشتر روم تأثیر گذاشته بود)
روز جراحی فرارسید. رضا که هم بیمار بود هم دستیار، درست تو ماههایی که همه بچهها موهاشون شده بود یه سانت و نیم، دوباره از بیخ کچل کرد و آینه هم آورد که خودش همزمان که عمل میشه، شاهد این لحظات باشکوه در تاریخ علم باشه، من هم پرگار و ابزار فنیای که تو خونه بود رو همراهم بردم مدرسه و خیلی شنگول و منگول با هم رفتیم آزمایشگاه مدرسه و من سرِ رضا رو الکلمالی کردم و تا اومدم سوراخ مورد نظر رو در منطقهی منظوره ایجاد کنم، در آزمایشگاه باز شد و ناظممون در حالی که تو عمرش اولین بار بود با چنین صحنهی مهیبی مواجه شده بود، با تعجبِ آمیخته به تعجبی (!) داد زد: «سلامیان! چیکار داری میکنی؟» منم نگاه بیحالت و پروفسور سمیعی اندر ناظمی بهش انداختم و جواب دادم: «آقا میخوایم مغز چلبی رو جراحی کنیم.» در یه حالت ماتریکسطوری خشکش زد و پرسید: «جراحی یعنی چی؟» و من براش توضیح دادم که هشت تا مفصل داره و مته و ارّه مویی و الی آخر. بنده خدا که معلوم بود نه تو قوانینی که بلده و نه در ذهن خودش چنین اخلالی تعریف نشده بوده، با یه عجز خاصی پرسید: «یعنی واقعاً این کارو میکنی؟» و من گفتم: «خود چلبی هم داوطلبه آقا!» ولی واقعاً این که میگن اینجا قدر نخبهها رو نمیدونن رو با پوست و گوشت و گوش سمت چپ و قسمت اردنگیخور بدنم لمس کردم! مدرسه زنگ زد اولیاء رو خواست و مدیر و ناظم چنان کیفرخواستی جلوی پدر و مادرامون خوندن که مادر رضا خودش بلند شد گفت تقاضای اشد مجازات برای هر دومون داره! دیگه معلم دینیمون که خیلی مرد مهربونی بود اومد وساطت کرد و بهشون قبولوند باید به جای اخراج ما، معرفیمون کنن تیمارستان!
یک هفتهی بعد از این ماجرا، به جای اینکه ازمون تقدیر کنن، مشغول التماس و درخواست بودیم که بگذارن برگردیم مدرسه و در آخر با میانجیگری خدابیامرز اخضر ابراهیمی از سازمان ملل و صدجور تعهد و ضامن و دست علی و اینا اجازه دادند برگردیم مدرسه. ولی هر کدوم از عقلای مدرسه و فامیل که این ماجرا رو میشنیدن، (تعریف از خود و رضا چلبی نباشه) میگفتن: «معلومه این دو تا در آینده برای خودشون چیزی میشن (چیز نبود ولی خب قابل نوشتن نیست) و یکیشون جراح خیلی موفقی خواهد شد و یکیشون هم خیلی خوبه، یکیشون خیلی خوبه، همگی بگید ماشالا! (حضار: ماشالا) و هموست که خیلی باهوشتر و جذابتر و موفقتره و تو این خاطره هم پرگار مال اون بود، مدرسهی ریاضی و مرکز انتخاب سرنوشت تأسیس میکنه.» به جان خودم نص حرف عقلا بود. اسنادش هم موجوده.