ماجرا های من و خودم – مجموعه خاطرات دکتر سلامیان

ماجرا های من و خودم - مجموعه خاطرات دکتر سلامیان

سال هفتاد وارد دبیرستان شدم. هم‌سن و سال‌های من اون‌موقع‌ها به خاطر کمبود امکانات سخت‌افزاری، نرم‌افزاری و مکانی و محدودیت‌هایی که بود، مجبور بودن خیلی از نیازهاشون رو خودشون برآورده کنن.

مثلاً وقتی تو امتحان می‌شدیم هفت و معلم ورقه‌ رو می‌داد که ببریم ولی محترم امضا کنه، برای جلوگیری از صحنه‌های جودو و کیک‌بوکسینگ در منزل، بعد از کلی مخفی‌کاری و پذیرفتن ریسکِ لورفتن، رو به خودامضایی می‌آوردیم و یه جعل امضای ریز می‌رفتیم و از تبدیل‌شدن ولی به ولیِ دم جلوگیری می‌کردیم! خوددرمانی هم داشتیم. خودتفریحی هم، خوداملایی هم و خودچیزی‌های دیگه.

اون سال امتحان ریاضی دهشتناکی از ما گرفتند. مادر من، که معلم بود، از بچگی روی مغز من حک کرده بود که هر کس تو ریاضی نمره‌ی خوبی نگیره، بدبخت می‌شه، کچل می‌شه، کوهان درمیاره، تا آخر عمر در حالی که به دم اسب بستنش، روی زمین می‌کشنش و آخرشم باید بره زیر پل سیدخندان گدایی کنه و از این قبیل افق‌های زیبا و انگیزشی. من هم توی اون امتحان، نمره‌ی خیاری گرفتم و اومدم خونه و از اونجایی که همیشه دونفر بوده و هستم، رفتم توی اتاق، چراغ رو خاموش کردم و شروع کردم به خودسرزنشی:

«(دور از جون جمع) آخه اکیدنه! اورنی‌ تورنگ! قورباغه! مجعّد! شوتُفسکی! کودن! خنگول! فراخنا! کرم باغچه از تو بیشتر بارشه! غُرمغز!» و دیگه نزدیک بود دست به کمربند بشم که خودم گریه‌اش گرفت و فریاد می‌زد: «نادمم… ای وای بر من… من با خود چه کردم…» و دست انداخت به گریبان که چاک بده و من دیدم تی‌شرتی که دوستش دارم تنمه و خود بیچاره‌ام هم متنبه شده و داره خون گریه می‌کنه، فتیله‌ی ماجرا رو کشیدم پایین و دست خودمو گرفتم و گفتم: «خب حالا دیگه شور نکن قضیه رو. بیا بهت گاگّا بدم. بعدش هم بشین باهات یه کم ریاضی کار کنم.» و این، سرآغار خودتعلیمی من بود.

این مطلب را هم بخوانید
دلنوشته سلامیان

ماجراهای من وخودم

کتابی داشتم به اسم «مجموعه‌ی جبر و آنالیز» که وقتی به عنوان معلمِ خودم مرورش کردم، اون‌قدر تعهد و حس تعلیم در درونم موج مکزیکی می‌زد، کلی چیز ازش دستگیرم شد که تا همین چند روز قبل نمی‌فهمیدمشون. شروع کردم مطالب رو با نرمی و لطافت (و گاهی نوازش) و اون‌طوری که می‌دونستم خودم می‌تونه بفهمه، به خودم یاد دادن و کم‎‌کم ابواب حکمت به روی خودم باز می‌شد و پیاپی از من تشکر می‌کرد و من هم بابت پیشرفت خودم تشویقش می‌کردم و اون هم روز معلم برام گل می‌آورد (خوداهدایی) و می‌خواستم مبصرش کنم که دیگه سال تحصیلی تموم شد! توی همین گیرودار فهمیدم در من یک معلم نفس می‌کشه. البته فقط معلم ریاضی خودم نبودم؛

مثلاً یه بار که خودم با مادرم سر انتخاب رشته بحثش شده بود و رفته بود توی کمد و داد می‌زد: «نمی‌خوام تجربی بخونم… نمی‌خوام دکتر بشم… ای من به هر چی دکتره… (اینجای دیالوگ رو به‌ احترام جامعه‌ی صدوق و خدوم پزشکان سانسور کردم)» مادرم هم تلاش می‌کرد من رو از کمد در بیاره، ناخن‌هاش هم بلند بود… (جوری شد که فرداش همه فکر می‌کردن به معشوقه‌ی بروس‌ لی متلک انداختم!) و خلاصه خودم داشت به غرور جوانی بانگ بر مادر می‌زد که من بهش گفتم: «مگر خُردیت فراموش کردی که درشتی می‌کنی؟ این کارا چیه؟ عاق والدین بشی از اینی هم که هستی داغون‌تر می‌شیا! (اینجا داشتم خودارشادی می‌کردم) برو عذرخواهی کن.» خودم مقاومت کرد و اصرار داشت می‌خواد سرنوشتش رو خودش انتخاب کنه و من بهش قول دادم مشکل رو با گفتگو حل می‌کنم و غائله خوابید.

این مطلب را هم بخوانید
رتبه برترها چگونه در ریاضی خود پیشرفت می‌کنند؟

یا وقتی بچه‌شَرهای مدرسه اذیتم می‌کردن، میومدم خونه و سرم رو می‌ذاشتم رو بالشت و گریه می‌کردم. اینجا بود که من، با عصایی بلند و ریش سفیدی که روی زمین کشیده می‌شد و یک قبای پشمی، با نگاهی خیره به افق، خوددلداری می‌کردم: «حالا درسته که کمی لج‌درآری و قیافه‌ات هر انسان محترمی رو وادار می‌کنه اذیتت کنه، ولی عوضش… عوضش… اممممم… اصلاً بیا منچ بازی کنیم. غصه نخور.»

هنوز هم می‌بینم که دو نفر هستم؛ یکی من و یکی خودم. یکی عاقل و باغل (!) و اون‌یکی، سرخوش و شیطون. حالا نگید سلامیان اختلال دوقطبی داره یا دوشخصیتیه‌ها! من کودک درونم رو زنده نگه‌داشته‌ام و احساس می‌کنم که اگر روزی کودک درونم بی‌انگیزه بشه یا بمیره، زندگی به معنای حقیقی برای من تموم می‌شه. اصلاً از شاگردهام بپرسید؛ اگه من همیشه منِ بالغ باشه، کلاس من می‌شه شعبه‌ی زندان باستیل. ولی این کودک درونمه که یهو می‌زنه به سرش و موجبات خنده و شادی بچه‌ها رو فراهم می‌کنه و باستیل می‌شه پاستیل.بله، من کودک درونم رو زنده نگه‌داشته‌ام و بابتش افتخار می‌کنم. (این هم از خودافتخاری!)

دیدگاه‌ها ۳
ارسال دیدگاه جدید