دلنوشته سامان سلامیان از آموزشگاه ماهان

دلنوشته سامان سلامیان از آموزشگاه ماهان

دلنوشته سامان سلامیان از آموزشگاه ماهان

تو آموزشگاه ماهان یه کلاسی داشتم که سه شنبه ها ساعت 8 صبح شروع می شد و من رأس 7:30 می رسیدم و می نشستم تو ماشین رادیو رو روشن می کردم و گوش می دادم تا بچه ها برسند و طبق معمول بچه ها همه صبحونه خورده ، ناهار خورده و آرایشگاه رفته و کلاً پس از رسیدگی به تمام امور شخصیشون سر کلاس حاضر می شدند و هر چی می گفتم سال کنکور شوخی بردار نیست و جدی بگیریدش براشون اهمیت نداشت جز 4-5 نفر از کلاس 20 نفرشون ( کلاس نیمه گروهی بود و وقت بیشتری داشتم که بهشون گیر بدم درس بخونن وگرنه می تونم بگم کلاس های گروهی همین آموزشگاهم که 200-300 نفر جمعیتش بود و بچه های این کلاس هام تو تنگنای بیشتری بودن خود به خود و اتوماتیک وار درس می خوندن و تکلیف می نوشتند و درصد آزمونهاشونم بالا می شد اما این بچه های نیمه گروهی انگار خیال درست درس خوندن نداشتند) با خودم تصمیم گرفتم به زبون خودمونی آدمشون کنم که بفهمن کلاس آموزشگاه اونم از نوع کلاس دیفرانسیل سامان سلامیان خونه خالشون نیست که هر وقت بخوان بیان ، هروقت بخوان درس بخونن و تکلیف بیارن و آزمون بدن … نه کلاس من باید قانون داشته باشه . خلاصه اونروز بچه طبق معمول تا طرفای ساعت 10 جمعیتشون به 15 نفر رسید یادمه آخرین نفری که در زد و اومد تو دقیقاً یک ربع به ده رسیده بود کلاس . دیگه آمپر چسبوندم چون بیشتر درس رو تو همون دو ساعت اول کلاس تدریس کرده بودم و این نفراتی که یکساعت دوم به کلاسرسیدند علناً فقط داشتن کلاس کنکور می اومدن نه واسه فهمیدن درس دیگه عصبانی شدم گچ رو انداختم و گفتم دیر اومدی ؟؟ شامو کشیدیم خوردیم تموم شد رفت .. یکی از بچه از ته کلاس خوشمزگی کرد و رو به دختر متأخرگفت برو ظرفا رو بشور کلاس از خنده ی بچه ها منفجر شد.. همچنان که در حال باز کردن چسب های انگشت هام بودم رو به بچه ها گفتم کار رو میز خنده از لب هاشون پرید و سکوت عمیقی به کلاس حکمفرما شد ( این تنها جمله ای بود که می تونست تو اون لحظه به بچه ها بفهمونه من تو درس با کسی شوخی ندارم و تکلیف می خوام)

دلنوشته سامان سلامیان از آموزشگاه ماهان

دلنوشته سامان سلامیان از آموزشگاه ماهان

از میز اول شروع کردم طبق معمول تکالیفشون کامل بود و آمادگی لازم رو واسه آزمون داشتن رفتم میز دوم کمی ناقص بود … میز سوم آقا بخدا نوشتیم جا گذاشتیم ( گفتم برو دفتر زنگ بزن بیارن برات بعد اجازه داری بیای تو کلاس) میز چهارم و الی آخر همگی بهانه های مختلف می آوردند رفتم رو سکوی کلاس وایسادم و گفتم حِسّم به کلاستون شدیداً منفی شد امروز دیگه نمی خوام بهتون درس بدم . داشتن خوشحال می شدن که کلاس تعطیل !!!! گفتم در عوض آزمون تستی 10 سواله ای که امروز داشتین تبدیل میشه به 20 سوال و ازتون می گیرم و درصدهای زیر 50 هم حق ندارن بشینن سرکلاس من هماهنگ می کنم پولشونو پس بگیرن و از کلاس من برن. امروز خودم سر امتحان بالاسرتون وامیستم. کلاس فریز شد و من با برگه سوالی اضافه تر به سمت اتاق تکثیر آموزشگاه رفتم … این تنها راه آوردن بچه ها به خودشون بود تلــنــگــر . قبل آزمونم گفتم هر کی نمی خواد آزمون بده بره بیرون من اصراری ندارم که شماها درس بخونین اونم به زور !!!

هیچکس از جاش تکون نخورد و همگی آزمون دادن نتایج برام مثه روز روشن بود نشستم به صحیح کردن و درصدا رو درآوردن و تکلیف تنبیهی دادن بهشون و کل اونروز اینجوری گذرونیم. وجدان بچه ها  بیدار شده بود و افتادن به عذرخواهی و اینکه آقا ما می دونیم شما برامون زحمت می کشین و دیگه تکرار نمی شه و ببخشید امروز این همه واسه ما حرص خوردین و … (مثه الان نبود که پررو باشند احترام به معلم حالیشون بود) خیلی طول کشید تا باهاشون نرم شدم تقریباً نیم ساعت تا پایان تایم کلاس اونروز باقی مونده بود برگشتم گفتم یه خاطره ای می گم که تو گوشتون بمونه کلاس پسرونه ای داشتم که دقیقا ماجرای شما توش رخ داد و تکلیف نداشتن و دیر می رسیدند و درس نمی خوندند و منم به فرم خودشون باهاشون برخورد می کردم تا اینکه یکبار ازشون پرسیدم اگه یکروز بیایین کلاس و ببینین اساتیدتون دیگه تو دنیا نیستن چه حسی پیدا می کنید ؟؟ یکیشون که خیلی قدش کوتاه بود و بهش می گفتن حمید کوتول گفت : استاد خوشحال می شیم دیگه …

گفتم تو فرض بگیر همه مردن خوشحالی تو چه دردی از وضعیت درسیت دوا می کنه ؟؟

گفت : آقا ما که به درسمون کار نداریم . ما می ریم واسه ختم اساتید مینی بوس می گیریم شاگردای دخترشون رو سوار می کنیم می بریم واسه مراسم ختم بعد که می خوایم تک تکشونو برسونیم خونه موقع پیاده شدن یکی هم قد خودمونو پیدا می کنیم باهاش ازدواج می کنیم. برگشتم بهش گفتم : می خوام 100 سال درس نخونی که همه بمیرن تا تو ازدواج کنی.

خب از الان درستو ول کن برو دنبال ازدواج وقت کلاس رو هم نگیر کسی اصرار نداره که تو در آینده واسه خودت کسی بشی جامعه هراندازه که دکتر و مهندس می خواد، نیاز به مشاغل دیگه ای هم داره . کلاس از خنده منفجر شد و حمید کوتولِ قصه مات و مبهوت

اینو واستون تعریف کردم که بدونید لزومی نداره شماها هم درس بخونید این همه شغل ، اگه نمی تونید درس بخونید از الان برید دنبال کار مورد علاقتون و نیایین سر کلاسی که صدِ وجودتون توش نیست و حسّ منو منفی نکنید چون حسّم که منفی می شه تا شب نمی تونم با کلاس های خوبم ارتباط درست بگیرم و شاگردای درس خونم نباید چوب تنبلی شما رو بخورند.

این جمله رو گفتم و از کلاس خارج شدم … زنگ رو زدند … اما از محل استراحت اساتید به در کلاس نگاه می کردم هیچکس مثه دفعه قبل با خوشحالی یا عجله از کلاس بیرون نرفت و تا پایان تایمی که تو آموزشگاه کلاس داشتم یعنی طرفای ساعت 18 عصر شاهد عذرخواهی بچه های اون کلاس به طرق مختلف بودم و بعد اون جلسه دیگه ندیدم کسی بعد خودم بیاد سر کلاس یا تکلیف نداشته باشه یا از آزمون در بره … این برای من در حکم پیروزی بود چون تغییر 15 نفر طی فقط یک روز همّت می خواست از نوع سامان سلامیانیش.

دیدگاه‌ها ۰
ارسال دیدگاه جدید